دیشب تو خواب صحنهی سوم نمایشناممو نوشتم
انقد خفن شده بود که از ذوق نزدیک بود بیدار شم
ولی به جاش مامانم صدام زد و وقتی بیدار شدم یک خط هم از چیزی که نوشته بودم یادم نمیومد. الان هم هر چی فکر میکنم هیچ ایدهای ندارم که اصلا راجب چی بود صحنهی سوم.
پ.ن: شاید خیلی عجیب باشه برای شما ولی برای من داستان نوشتن تو خواب عادیه.خیلی از ایدههای داستانامو تو خوابم میبینم. حتی شده تو خواب شعر گفتم ولی وقتی بیدار شدم فقط دو بیت یادم بوده. راه اینکه یادم بمونه اینه که خودم بیدار شم نه با آلارم یا صدای کسی ولی خب نمیتونم یه تابلو بزنم بالا سرم روش بنویسم اینجانب در خواب مینویسد . لطفاً مزاحم نشوید ...